"راجر با احساس ناامیدی از زمین به خانه می رود. قبل از اینکه از پنجره بیرون بزند و آنتن را بیرون بیندازد، زمزمه می‌کند و به خودش قسم می‌خورد. مچ بازی با مامان دستش را به دهانش می‌گذارد و شروع به گزارش آزمایش ناموفق می‌کند که ناگهان با زن زیبایی به نام چری دیویل روبرو می‌شود که در وسط جاده ایستاده است. او با یک کت و شلوار فلزی، با موهای مجعد می درخشد و مانند آهو در چراغ های جلو به او خیره می شود. به استراحت ها می کوبید، قبل از اینکه به ماشین نزدیک شوند، لحظه ای به هم نگاه می کنند. راجر می ترسد. این زن عجیب اینجا چه کار می کند؟ دستانش را روی شیشه سمت راننده فشار می دهد و سعی می کند آن را باز کند و به زبان عجیبی صحبت می کند که او نمی فهمد. سرانجام راجر آن را جمع کرد. 'چه چیزی می خواهید؟' لکنت. می ایستید، لحظه ای وقت می گذارید تا آنچه را که شنیده اید محاسبه کنید، و سپس دوباره به آرامی - به زبان انگلیسی - شروع به صحبت کنید. او می گوید: سلام ای انسان. لطفاً می توانم حرفه شما را وارد کنم تا بتوانم با شما پرورش دهم؟ شما کی هستید ...؟ او هست؛"